امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
شلیک از رو برو !!
#1
استاد كارش نیامده بود؛ این را از كركره‌های مغازه فهمید كه هنوز پایین بودند. سوز سحری سر و گوشش را حسابی كباب كرده بود. دستهایش از سرما قدرت حركت نداشتن و انگشتانش مثل سنگ به هم چسبیده بودند. كلید را به زحمت از جیبش در آورد و در قفل چرخاند، وقتی كركره را بالا كشید پاكت‌نامه‌ای توجهش را جلب كرد. به خیال آن‌كه باز هم برای اوستا نامه‌ای رسیده است. بی‌اهمیت آن را برداشت تا بگذارد روی میز... اما وقتی به اسم خودش برخورد، درجا خشكش زد:

ـ برسد خدمت دوست عزیزم جلال ...

تا آن روز كسی برایش نامه نفرستاده بود و به همین جهت برق آسا گوشه‌ی پاركت را پاره كرد تا مقوایی را كه داخل آن بود بیرون بكشد. كلید برق را كه زد، نور چراغ مستقیم افتاد روی گلهای طلایی رنگ كارت قشنگی كه داخل پاكت بود:

بهرام و رویا آغاز زندگی نو را جشن می‌گیرند و خوشحال می‌شوند اگر...

این جمله را تمام نكرده بود كه فكرش رفت به گذشته‌های دور. به آن روزها كه با بهرام توی كوچه بالا و پایین می‌پریدند، می‌گفتند و می‌خندیدند و از دنیا غافل بودند:

ـ چه زود گذشت به یه چشم به هم زدنی، مثل برق....

عمر ما گذشت و نفهمیدیم چه غلطی كردیم. همه‌اش كنار آچار و ابزار توی شوفار و ولوله و شیر چدنی و ول خوردیم و از جوونی هیچی دستمون رو نگرفت. خوش به حال بهرام كه لااقل یه زندگی واسه‌ی خودش درست كرد. یه وضعی به هم زد كه حالا داره زن می‌گیره...

تا غروب آن روز هر چه كار می‌كرد حواسش پیش بهرام بود. پیش جشن زندگی اون و اینكه چرا تا آن روز فكر خودش و آیندة خودش نبوده است. 22 سال داشت و چهار سال می‌شد كه وردست اوستا غلام جون می‌كند از سفیدی صبح تا بوق سگ با پیچ و مهره هم كلام بود و شب‌ها كه خسته و كوفته به خانه می‌رسید، تازه غرغرهای مادر و سخن پراكنی‌های پدر كلافه‌اش می‌كرد...

آن روز تا هوا تاریك شود ده مرتبه‌ای رفت و به كارت دعوت خیره شد. چقدر دلش می‌خواست كه یك روز هم بنویسند:

جشن عقد جلال و ...

و ... كی ؟ چه كسی در آینده چراغ زندگی او می‌شد. هر جا كه اسب خیال را دوانید، چهره‌ی دختری سر راهش نبود و همین باعث می‌شد كه مشت بكوبد به میز و دم و دستگاه و برگردد سركار و زندگیش :

ـ ولش كن ، تو كه شمعی توی شب تارت نیست...

شب كه شد جلال مثل همیشه خسته و مانده با دست‌های چرك خورده و روغنی راه خانه را در پیش گرفت و توی راه همه‌اش به این فكر می كرد كه مگه من چیم از بهرام كمتره...؟

با اهل خانه از آنچه گذشته بود چیزی نگفت . گرچه آن‌ها از چهره‌ی اخم آلودش خوانده بودند كه آن شب غمی در سینه‌اش پنهان دارد. زودتر از همیشه خوابید یا خودش را به خواب زد تا در عالم رویاها چرخی بزند. اما هنوز چشمانش گرم نشده بودند كه زنگ در را زدند و لحظه‌ای بعد صدای مادرش او را از جا پراند:

ـ جلال جان! سرم ، بدو ... بهرام خان منتظرته.

و او با صدایی گرفته و حیرت‌زده تكرار كرد:

ـ بهرام ...؟

حق با مادر بود و بهرام با یك دست كت و شلوار شیك، در حالی كه شال گردن پشمی خوش رنگی را انداخته بود روی دستش و سیگاری نوك لبش بود، دست او را فشرد:

ـ سلام ... می‌بخشی كه بد موقع مزاحمت شدم اما...

ـ خواهش می‌كنم ! حالا چرا اونجا و ایستادی ، بیا تو.

ـ راستش یه مشكلی دارم كه گفتم شاید بشه با دستای تو حلش كرد.

ـ در خدمت شاه داماد هم هستیم ؛ امر تون رو بفرمایید.

ـ پس لباساتو بپوش ، منتظرت می‌مونم.

كنار در موتور سیكلتی پارك بود و وقتی جلال لباس پوشید، به اشاره‌ی بهرام پرید روی ركاب و راه افتادند. هنوز نمی‌دانست ماجرا چیه. و بهرام گاز داد و از اتوبان رسات گذشت. و حوالی مجیدیه ایستاد:

ـ راستش پدر زنم برام یه خونه تدارك دیده، یه آپارتمان نقلی ، اینه‌هاش...

جلال سرش را به طرف او چرخاند و به آپارتمان چند طبقه‌ای كه آخر یك كوچه قرار داشت و چراغ‌هایش همه خاموش بودند، نظری انداخت:

ـ به به خوش به حالت پسر ...

ـ فردا قراره رویا بیاد واسه‌ی آوردن جهیزیه. من قول داده بودم همه‌ی شیرآلات و دوش حمام و لوازم و كابینت خونه رو عوض كنم . اما پسر دست به سیاه و سفید نزدم. گفتم تو با اون مهارتی كه داری زود همه رو باز كنی و در بیاری تا فردا با سیلقه‌ی خودت نو بخریم و وصل كنیم.

ـ خب فردا كه لوازم جدید رو خریدیم و آوردیم، عوضشون می‌كنم.

ـ آخه من اندازه‌هاشون رو كه نمی‌دونم، اگه الان زحمتی بكشی و بازشون كنی، فردا زحمتمون خیلی كمتره...

ـ باشه بریم تو.

ـ كجا ... آخه من دست و پا چلفتی كلیدها رو گم كردم.

ـ لابد باید قفل رو بشكنیم ، آره؛

ـ نه ، اونجوری خرجم زیاد میشه. یه راه دیگری بلدم.ببین از این داربست‌ها می‌ریم بالا، روی پشت بوم. اونجا بهت می‌گم چی‌كار كنیم. این آچار و انبر قفلی رو بگیر و برو بالا تا...

ـ زنگ بزن همسایه‌ها باز می‌كنن.

ـ كسی از اونارو نمی‌شناسم، تازه این وقت شب همه خوابن.

سوز سردی می‌آمد . توی آسمان یك لكه ابر هم نبود. جلال از روی پشت‌بام چشم گرداند:

ـ پس ستاره ی من كو؟... نكنه توی هفت آسمون هم یه ستاره ندارم؟

ـ ای بابا ... چرا ستاره نداری ؟! خیلی هم داری. حالا همسایه‌ها رو بیدار نكن. فردا پس فردا می‌گن این دیگه چه مزاحمیه كه اومده سروقت ماها...

ـ خب بگو چكار كنم.

ـ با این نردبان كه از طناب محكم درست شده برو پایین، اون پنجره رو باز كن.بی‌سر و صدا برو توی آپارتمان شیر حمام و دوش حمام و آشپزخانه رو باز كن و بیار بالا... راستی ببین ساك دستی من اونجا نمونده؟ اگه بود ورش دار و بیار پایین... شناسنامه و مداركم اونجاست. نمی‌دونم گم شده یا اونجا مونده. شاید دستت خیر باشه و ...

ـ حتماً خیره... خودت نمیای؟

ـ من كه از فنی جات چیزی سرم نمیشه و ...

ـ خیلی خب همه‌ی دامادها عزیز می‌شن...

جلال با دست‌های ورزیده‌اش از نردبان محكمی كه بهرام به ستون آهنی گره زده بود پایین رفت. پنجره را باز كرد و پرید توی آپارتمان . چراغی را روشن كرد و بعد با سرعت همه‌ی شیرها و دوش‌های آپارتمان از آشپزخانه و حمام گرفته تا توالت را باز كرد و ریخت داخل یك كیسه و با خودش غُر زد:

ـ اینا كه همه سالم و بی‌عیب هستند. زن‌های این دوره‌، چه بهونه‌هایی می‌گیرن...

و بعد داخل آپارتمان گشتی زد همه‌جا شیك و مرتب بود موكت‌های میل كبریتی و پرپشت، سرامیك آشپزخانه، همه و همه مرتب بودند آهی كشید و با خودش گفت:

ـ خوش به حال بهرام ! كاش جای اون بودم!... ببین چه بهشتی گیرش افتاده...آدم باید عقل داشته باشه و بدونه م‌ره سر وقت كی...

داشت از این خیالات می‌بافت كه چشمش به یك ساك چرمی خوش رنگ افتاد:

ـ اینم از ساك آقا داماد، حالا باید مژدگانی بده.

همه‌ی لوازم را برداشت و به سختی خودش را از پنجره كشید بیرون . اول خرت و پرت و لوله‌ها و شیرآلات را با یك كیسه‌ی بزرگ فرستاد بالا و توی دلش گفت:

ـ سك بمونه تا آخر سر ازش یه شیرینی حسابی بگیرم.

بعد دست‌هایش را محكم از نردبان گرفت و داشت بالا می‌رفت كه از آپارتمان روبه‌رویی پنجره‌ای باز شد و زنی فریاد زد:

ـ آی دزد... كریم! دزده اینجاست. نگاه كن...

بعد مردی هم سرش را از پنجره در آورد و گفت:

ـ آره خودشه، اون چوب رو بده به من.

بلافاصله با ضربات چوب و چماق سر و صورت جلال را هدف گرفت و از آن فاصله با چوب پرده‌ی بزرگی كه در دست داشت، یك سره او را می‌زد و فریاد می‌كشید ... كسی به او فرصت نمی‌داد كه حرف بزند و آنقدر توی سرش كوبید كه كنترلش را از دست داد و افتاد كف حیاط خلوت:

ـ وای مُردم، بهرام به دادم برس...

ساكنین آپارتمان جمع شدند. چراغ‌ها را روشن كردند. آن‌جا مرد جوانی افتاده بود كه سر و صورتی خون‌آلود داشت و ساك چرمی خاك‌آلودی كنار دستش بود. سعی كرد بلند شود، اما نتوانست . فریاد كشید:

ـ وای پام... انگار پام شكسته ، كمك كنید.

ـ حقته، آدم دزد و مال مردم خور باید دستش بشكنه؛ حالا در عوضش اگه پای جناب‌عالی هم شكسته باشه، چه اشكالی داره؟

اما جلال فریاد زد:

ـ من دزد نیستم، دوست بهرام خانم... بهرام...بهرام..

یكی از همسایه‌ها كه متوجه حرف او شده بود گفت:

ـ حتماً شریك داره زود باشین بجنبین تا اونم گیر بندازیم.

صدای موتور سیكلتی سكوت شب را شكست. گروهی از همسایه‌ها دویدند سركوچه و از دور موتور سواری را دیدند كه گاز داد و از برابر چشمانشان ناپدید شد. بلافاصله كلانتری محل را خبر كردند...

نیم‌ساعت بعد اتومبیل گشت كلانتری در محل مستقر شد. افسر تجسس متهم را ، كت بسته به كلانتری برد. از همسایه‌ها هم پرس و جویی كردند و پس از آن،گزارش كار را با متهم به افسر نگهبان ارائه دادند. جلال كه رنگ به چهره نداشت، با پایی كه می‌لنگید ، وارد اطاق افسر نگهبان شد و به اشاره او روی صندلی نشست:

ـ خب بگو رفته بودی توی ساختمان مردم چكار كنی؟

ـ دوستم بهرام ازم خواست سرویس منزلش رو باز كنم واسه ی تعمیر...

ـ این شیرهایی كه می‌فرمایید الان كجا تشریف دارن؟

ـ بهرام با خودش برد.

ـ كجا بود كه اونارو برد؟

ـ پشت بام بود، فرار كرد.

افسر نگهبان در حالی‌كه كیف چرمی را باز می‌كرد، پرسید:

ـ این كیف مال كیه...؟ لابد مال بهرام خانه...

ـ بله شناسنامه و كارت و آزمایش عقد و ازدواجش توی همین كیفه، باور كنین جناب سروان! من دزد نیستم...

وقتی محتویات كیف روی میز خالی شد، افسر نگهبان كارت و مدارك آن را بازرسی كرد و ادامه داد:

ـ این بسته‌های اسكناس و دلار هم ... مال بهرامه؟

ـ حتماً ... البته در این باره چیزی به من نگفته بود.

ـ كارت شناسایی و مدارك به اسم مهندس كتابچی هستند، نه بهرام...

ـ نمی‌دونم ... والله نمی‌دونم.

ـ قضیه سرقت این دلارها و پول كیف و كوفت و زهرماره، چرا نمی‌خوای قبول كنی...؟

هنوز این پرس و جوها تمام نشده بود كه در زدند و دختر جوانی با یك مرد جاافتاده داخل شدند و سلام كردند:

ـ بله ؛ چه فرمایشی دارین؟

ـ مهندسی كتانچی هستم. همسایه‌ها تلفن زدن كه منزلم را دزد زده و ...

ـ بله بفرمایید این كیف و لوازم شما...

ـ تشكر می‌كنم. اما می‌خواهم بدون این آقا چطوری وارد منزل شده و همدستش كی بوده و ...؟

ـ بهتر نیست از خودش بپرسین؟

جلال كه حالا فرصت را غنیمت شمرده بود، جواب داد:

ـ شما برادر خانم بهرام هستید؟

ـ بناست بشم این رویا نامزد بهرامه...

جلال به طرف دختر جوانی كه آنجا ایستاده بود برگشت:

ـ خدا رو شكر، پس بهرام كجاست؟

ـ بهرام رو از كجا می‌شناسی ؟ چرا دزدی كردی...؟

ـ من دزد نیستم، بهرام منو فرستاده بود كه لوازم خونه‌ی شما رو باز كنم و ببرم واسه‌ی تعمیر...

ـ این كیف هم جز اون شیرآلات بود...؟

حدود نیم ساعت بعد بار دیگر در اطاق باز شد و پیرمدی با یك مرد جوان وارد شدند كه به محض دیدنشان دختر جوان فریاد زد:

ـ بهرام آمدی... ببین این یارو چه چرندیاتی بار می‌كنه.

ـ چی می‌گه...؟

ـ می‌گه توبهش گفتی بره دزدی، تو گفتی كیف دادشم رو بیاره، گفتی این خونه مال توست...آره؟

ـ نه ... اصلاً اونو نمی‌شناسم . این چه حرفیه ! تو چرا باور می‌كنی؟... و بعد راست در برابر جلال ایستاد و گفت:

ـ چی می‌گی دزد كثیف ، اصلاً منو می‌شناسی ، باهام سرو سری داری؟ یه خانواده رو وحشت‌زده كردی از خواب پَروندی و حالا داری چرند و پرند هم می‌گی؟

چشم‌های جلال از اشك پر شدند ؛ با دست صورتش را پوشاند و با صدای گرفته‌ای كه از اعمال وجودش سر بر می‌آورد ، ناله كرد:

ـ اگه رسم دوستی اینه، باشه جناب سروان! من همه چی رو گردن می‌گیرم. اصلاً این آقارو نمی‌شناسم...

افسر نگهبان سیگاری روشن كرد:

ـ سرگروهبان متهم رو ببر بازداشتگاه . با این همه دورغ، فقط می‌خواست سر ماها رو گیج بیاره...





قسمت پایانی

بهرام و رویا و مهندس و همراهانش شكایت‌ نامه‌ای را امضاء كردند و لحظاتی بعد اطاق را ترك نمودند. قضیه ظاهراً خاتمه یافته بود. مهندس رفت تا سری به خانه‌اش بزند، اما یك ساعت بعد به اتفاق خواهرش رویا، دوباره به كلانتری برگشتند:

ـ جناب سروان ما رو ببخشید كه باعث زحمت شدیم، این آقا می‌گفت به دعوت داماد ما بهرام رتفه واسه‌ی بازكردن شیرآلات منزل، ماها فكر كردیم دروغ میگه و فقط قصد بردن كیف رو داشته. اما حالا كه رفتم منزل دیدم راست میگه.همه‌ی شیرآلات و لوازم آپارتمان باز شده و سرِ جاشون نیستند. دور و بر ساختمان رو هم گشتیم، اثری ازشون نبود . تازه اصلاً این آقا از كجا فهمیده كه كیف من اونجاست . وقتی بیشتر فكر كردم فهمیدم كه دیشب فقط بهرام دیده بود كه كیف من اونجا مونده ، خودم بهش گفتم . می‌خواستم برگردم و ورش دارم اما اون گفت حالا كی می‌ره سروقتشون، بذار واسه‌‌ی صبح ... اگه می‌شه از این آقا بپرسین چه آشنایی با بهرام داره تا معلوم بشه راست می‌گه یا دروغ...

به دستور افسر نگهبان ، مجدداً جلال را برای تحقیق آوردند:

ـ شما گفتی كه با بهرام رفاقت داری، می‌خواستیم بدونیم چه دلیلی برای اثبات این ادعایت داری؟

ـ دلیل زایده، كارت جشن عقد بهرام و رویا الان توی خونه‌ی ماست. نامه‌ای كه برام نوشته، عكس‌هایی كه توی آلبوم داریم...

مأمور گشتی با موتور سیكلت به منزل جلال مراجعه نمود و مدارك مورد ادعای وی، ساعتی بعد در كلانتری و روی میز افسر نگهبان بود. سپیده داشت سر می‌زد و در روشنایی صبح، چهره‌ی مظلوم جلال حالا بیشتر خودش را نشان می‌داد:

ـ ملاحظه فرمودید كه من و بهرام سابقه‌‌ی دوستی قدیمی داریم.

ـ كارش چیه؟

ـ اون یه كارگر خیاط بود، اما چند وقتیه بی‌كار می‌گرده.

رویا كه این حرف‌ها را شنیده بود، تكانی خورد و مثل آدمی كه چرتش پاره شود، با دست پشت چشم‌هایش را مالید:

ـ كارگر... اون كه می‌گه دانشجوی مهندسیه هم كارت شناسایی داره هم كارت و لوازمش رو خودم دیدم...

ـ دورغ میگه، شش كلاس بیشتر سواد نداره...

ساعت حدود 7 صبح بود كه با كسب اجازه از دادسرا مأمورین منزل بهرام را بازرسی كردند. اثری از وی نبود، مادرش می‌گفت كه نیمه شب خانه را ترك كرده و گفته دیگه بر نمی‌گردم. كارت‌های جعلی دانشگاه، كتاب‌های متفرقه و شیرآلات مسروقه از منزل مهندس همه و همه در انباری خانه كشف شدند. اما تلاش برای دستگیری متهم بی‌نتیجه ماند...

مهندس كتانچی و خانواده‌اش ساعت 12 ظهر با حضور در كلانتری رسماً از جلال عذرخواهی نمودند و با اعلام گذشت از وی، تقاضای ختم پرونده را درباره‌ی او نمودند. چرا كه طبق بررسی‌های انجام شده دیگر برای مأمورین ثابت شده بود كه این كارگر بی‌چاره‌، هیچ گناهی ندارد و زمانی كه جلال با دل خسته و پاهای از رمق افتاده، وارد كوچه شد، استاد كارش را دید كه با نگرانی چشم به راهش ایستاده بود.

ـ سلام اوستا.

ـ سلام ، كجا بودی مرد...؟

ـ اسیر فتنه‌ی نامردها.

ـ خدا هلاكشون كنه پسرم.

بعد از آن ماجرا رویا و اهل خانه‌اش چندین مرتبه برای عذرخواهی سراغ جلال را گرفتند، صداقت و جوانمردی او همه را مجذوب كرده بود. هم سركار و در كارگاه برایش شیرینی فرستادند، هم در خانه برایش طاقه‌ی كت و شلوارش هدیه بردند و مهندس همیشه تكرار می‌كرد كه آن شب وقتی چشمات از اشك سرخ شدند حس كردم كه تو بی‌گناهی و چوب مردانگیت رو خورده‌ای...

و بعد اضافه كرد:

ـ تو باعث نجات‌ رویا شدی و چهره‌ی كثیف بهرام را افشا كردی . بهرام مثل یه دیو سر راه خواهرام سبز شد. با لباس‌های شیك و ژست‌های عالی و كلمات فریبنده او را گول زد . كتاب زیر بغل می‌گرفت. كارت دانشجویی نشان می‌داد و ادای مهندس‌ها را در می‌آورد. نه به خاطر اینكه مهندس نبود، به خاطر تقلب و دسیسه‌ای كه راه انداخت و می‌خواست ماها را یه عمر اسیر كلك‌های خود كند...

دو روز بعد هوا تازه تاریك شده بود و جلال داشت خسته و كوفته از سر كار به خانه برمی‌گشت مردی از تاریكی كوچه او را صدا زد:

ـ جلال ... جلال خان.

جلال برگشت و هنوز در تاریكی به دنبال سایه‌ی ناشناس بود كه شلیك دو گلوله قامت او را چون درختی خم نمود، كف كوچه افتاد و خون سنگفرش‌ها را رنگین كرد:

ـ آخ ... كمك ... سوختم ... به دادم برسید...

صدای او هر لحظه ضعیف‌تر می‌شد. چشم گرداند و ضارب را دید كه حالا خیلی دور شده بود و سایه‌اش هم داشت در پیچ كوچه گم می‌شد.

جایی كه جلال افتاده بود از خانه‌های مسكونی كمی فاصله داشت . اتومبیلی لحظاتی بعد كه از آنجا می‌گذشت در كنارش توقف كرد، راننده ترمز زد و پایین آمد:

ـ ای وای چی شده...

جلال كف كوچه مثل مرغی بال و پر می‌زد و در خون می‌طپید و با انگشت به آن طرف كوچه اشاره می‌كرد. جایی كه مرد ناشناس گریخته بود:

ـ خدانشناس

چند دقیقه‌ای طول كشید تا همسایه‌ها هم سررسیدند و او را شناختند.

ـ ای وای تویی آقا جلال ، خدا مرگم بده.

مادرش را خبر كردند و او را به بیمارستان رساندند. كنار دست جلال یادداشتی افتاده بود كاغذ مچاله شده‌ای كه مرد ناشناس به طرف او پرتاب كرده بود:

ـ این هم سزای نامردها!

گلوله به كتف راست و بازوی جلال خورده بود اما شدت خونریزی به حدی بود كه او را بسیار بی‌رمق كرده بود. گلوله استخوان كتف را شكسته و همان‌جاگیر كرده بود. اما گلوله دوم از بازو گذشته و در دیوارهای اطراف نشسته بود. تیم جراحی بیمارستان بلافاصله دست به كار شدند و ساعاتی بعد اعلام نمودند كه :

ـ خطر رفع شده... جای هیچ نگرانی نیست.

چیزی از اعزام جلال به بیمارستان نگذشته بود كه مأمورین وارد صحنه شدند. لكه‌های خون تازه هنوز نقش بر آسفالت كوچه بودند. در تاریكی شب همه‌جا را زیر و رو كردند تا چند پوكه و گلوله‌ای را كه به دیوار نشسته بود، كشف كردند. افسر تجسس آن‌ها را در برابر نور قرار داد و بعد از وارسی گفت:

ـ مربوط به یك سلاح كمریه، شك ندارم.

مادر جلال كه چون پروانه‌ای بالای سر فرزندش بال و پر می‌زد با صدایی ضعیف و بریده بریده گفت:

ـ الآن چند شبه كه خواب نداریم، مدام تلفن زنگ می‌زنه و پشت خط یا فحش می‌دند یا تهدید می‌كنن.

ـ كار چه كسی می‌تونه باشه؟

ـ فقط بهرام... جز اون شَكّمون به كسی نمیره.

ـ دعواشون سر چی بوده، چه اختلافی دارن؟

ـ پرونده‌اش توی كلانتریه تموم سابقه‌اش اونجاست. پسرم رو وادار به دزدی كرد و پته‌اش كه افتاد روی آب همه‌چی رو حاشا كرد...

همان شب پرونده‌ی بهرام از كلانتری مربوطه مطالبه شد و افسر تجسس پس از مطالعه و بررسی دقیق آن، طی گزارشی به دادسرا اعلام داشت كه :

با توجه به مندرجات پرونده و اختلاف عمیق بهرام و جلال كه باعث به هم خوردن نامزدی بهرام شده و تهدیدات قبلی و شكایت مصدوم و اظهارات گواهان عینی، گمان می‌رود كه موضوع تیراندازی یا از طرف بهرام و یا از سوی وابستگان وی صورت پذیرفته باشد. لذا در صورت موافقت منزل وی برای كشف اسلحه بازرسی و به محض رؤیت دستگیر و معرفی گردد...

زمانی كه مأمور گشت موتور سوار پرونده را به كلانتری باز گرداند ، افسر نگهبان با تلفن به تجسس اطلاع داد كه:

ـ جناب سروان خسته نباشدی دادسرا موافقت كرده كه منزل بهرام بازرسی بشه، نامه‌اش الآن روی میز منه.

ـ متشكرم ، همین الآن اقدام می‌كنیم...

هوا تازه داشت روشن می‌شد كه مأمورین راه‌های ورودی و خروجی كوچه را از دو طرف بستند و مواظب بودند كه متهم فرار نكند. بعد زنگ منزل بهرام را زدند كه چند لحظه پس از آن، صدای خواب‌آلود زنی از پشت اف اف در سكوت كوچه پیچید:

ـ بله ... كیه این وقت صبح ...؟

ـ از طرف كلانتری خدمت رسیدیم. لطفاً در را باز كنید.

ـ كلانتری ...؟ اتفاقی افتاده...؟ الآن...

زن پرده را كنار زد و به كوچه نظری انداخت. مأمورین را دید كه همه جا مراقب بودند و اتومبیل كلانتری در برق آفتاب می‌درخشید:

ـ یعنی چه اتفاقی افتاده...؟ بهرام... بهرام بیدار شود پسرم.

مرد جوانی كه غرق درخواب بود از جا پرید:

- ها... چیه.

ـ مأمورای كلانتری اومدن، مگه چی‌كار كردی.

اما صدای زنگ در دوباره حرف او را قطع كرد:

ـ بله...

ـ اگر بازنكنی ناچاریم..

ـ آمدم همین الآن سركار.

مرد جوان كه وحشت‌زده بود پنجره را باز كرد، خم شد و به پایین نظری انداخت و بعد عقب نشست و با هراس گفت:

ـ نه خیلی بالاست نمی‌شه...

چند لحظه‌ای ساكت ماند و گوش داد. جلوی در مادرش داشت با مأمورین صحبت می‌كرد.چند ثانیه‌ای در آینه به خودش خیره شد.حالا صدای گام پلیس را با تمام وجودش حس می‌كرد، با وحشت گفت:

ـ لابد جلال مُرده... مطمئن هستم كه حالا یه قاتلم...

چند دقیقه‌ای گذشت. حالا مأمورها در پا گرد بودند و كلید داشت در قفل می‌چرخید كه صدای شلیك چند گلوله سكوت را در هم شكست. افسر تجسس در را با فشار تنه درهم شكست و پرید وسط آپارتمان...

ـ نه چرا این كارو كردی...

روی تخت، داخل یك اطاق خواب كوچك، بهرام داشت درخون دست و پا می‌زد. اسلحه كمری كوچكی كنار دستش بود:

ـ اشتباه كردم سركار... جنایتی ازم سر زد.

ـ همه چی درست می‌شه پسرم.

او را بغل زد و در حالی كه از تمام بدنش خون می‌چكید، پله‌ها را به سرعت طی كرد. اتومبیل گشت لحظاتی بعد با سرعت تمام به طرف بیمارستان حركت نمود و حدود ده دقیقه نگذشته بود كه پزشك اورژانس او را معاینه كرد:

ـ متأسفم... تمومه كارش ... گلوله‌ها به بدجایی اصابت كردن.

در بازرسی از داخل ساك و لوازم شخصی بهرام چند نامه به دست آمد كه یكی از آن‌ها را آخرین روز برای رویا نوشته بود،نامه‌ای كه هرگز فرستاده نشد:

رویای خوبم سلام...

نمی‌دانم بگویم سلام یا خداحافظ... چرا كه پس از این دیگر مرا نخواهی دید. هم شرم دارم كه در برابر تو بایستم، هم اینكه بین من و تو هر چه بود دیگر تمام شد.باید باور كنی كه همه‌ی كارهای زشت و ناپسند من از سر عشق بی‌اندازه‌ام نسبت به تو بوده؛ وقتی در برابر مهر پرشور تو قرار گرفتم، ترس مرا برداشه بود. ترس از اینكه بگویم كاره‌ای نیستم و تو از من بگذری و به همین خاطر بود كه دروغ گفتم. كارت جعلی درست كردم .كتاب الكی دست گرفتم و هزار جور ساقه و طاقچه كردم. اما امروز می‌فهمم كه اگر حقیقت را برایت می‌گفتم تو مرا باور می‌كردی ، با آن همه خوبی كه از تو سراغ دارم. باید مرا ببخشی و می‌دانم كه می‌بخشی و بدان كه دیشب گناه بزرگ‌تری مرتكب شده‌ام و این را جز تو برای هیچ كس دیگری بازگو نكرده‌ام.

خداحافظ برای همیشه ...

بهرام

و مادرش می‌گفت:

ـ از اولش می‌دانستم كه به خانواده‌ی رویا دورغ گفته اما چون سایه‌ی پدرش بالای سرش نبود، سكوت كردم. از ترس اینكه مبادا بچه‌ام دق مرگ بشه. اون شب آخری كه رفت، می‌گفت با جلال یه قراری دارم. اگر جور بشه واسه‌ی همیشه پولدار می‌شم. آخه جلوی خانواده‌ی عروس با دست‌های خالی كه نمی‌شه وایساد. می‌ترسم یه روزی دستم رو بشه. نصیحت من اثری نكرد تا صبح روز بعد كه مأمورها ریختند خونه‌ی ما كارت و لوازم بهرام رو بردن و فهمیدم همه چی تموم شده.چند وقتی منزل عمه‌اش پنهان شد و دیشب كه آمد گفت مادر دیگه هر چه بود گذشت. من روی برگشت ندارم. هر چه سؤال كردم جوابی نداد. فقط یك جمله گفت: همه‌اش زیر سر جلال بود و منهم حسابش را گذاشتم كف دستانش..

تا صبح صد مرتبه از ترس بیدار شد ساك و لوازمش رو آماده كرد و می‌گفت: صبح زود بیدارم كن، می‌خوام برم گرگان، پیش یكی از دوستانم. بعداً خبرت می‌كنم كه كجام...

جلال هم هنوز در بیمارستان بستری بود.ظاهراً زخمش كاری بود و به این زودی‌ها دست از سرش بر نمی‌داشت. او به گل‌های مصنوعی روی میز دست كشید و از پنجره به خیابان نگاه كرد و با خودش زمزمه كرد:

ـ چرا باید آروز كنم كه جای بهرام باشم. اصلاً بهترین جا همینه كه دارم. جای خودم با اون راستای بد اخلاق، با همون آچار و ابزار، با خستگی و كار ، اما...

به آسمان نظری انداخت، به آبی خوش‌رنگ و یكدست ، به آفتاب كه به روشنی زندگی بود... و ادامه داد:

ـ باید واسه‌ی خودم فكری كنم... سرو سامونی بگیرم. پس از آن به رویا فكر كرد و به گل‌های روی میز كه او برایش آورده بود، نگاهی انداخت و با خودش فكر كرد:

ـ حالا كه بهرام نیست چرا اون نباید مال من باشه...؟

اما بلافاصله با غضب سرش را به دیوار كوبید و غُر زد:

ـ رویا نه ... اون دختری بود كه بهرام دوستش می‌داشت و بهرام گرچه خیانت‌كاره اما روزی دوست من بود و من ... هرگز نباید به او نظری داشته باشم.

بعد احساس رضایت خاطری وجودش را پُر كرد و گفت:

ـ همین كه سربلندم، همین كه از خودم خجالت نمی‌كشم، برام كافیه..

برگرفته از سایت vakil.net
از شکست نترسید، از این بترسید که سال آینده همین جایی باشید که امروز هستید
}
سپاس شده توسط


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان