امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مسئلت دعای سلامتی وتشکر
#1
خاطره عاقبت دوست خوب
دوتا پسربچه بودند در یک محل ویک کوچه از طفولیت با هم دوست که بعدازرقابت درسی و تلاش فراوان درس خواندن وفارغ اتحصیل شدن یکی دکتر شد ودیگری مهندس شد
دکتر مطبی دائر کرد وبه درمان پرداخت وسرمایه ودلارهای فراوانی ووضع خوبی بهم زد وجمع کرد ازطرف دیگر هم مهندسه شرکتی وطرح های مختلفی وساختمانهای گوناگون ووضع بدی نداشت اما در اثر غفلت وبا ناباب گشتن به مواد مخدر گرایش پیدا نمود تا حدی که کار وکاسبی اش از دست رفت تمام اندوخته هایش تمام شد به مادرش وپدرش وخواهران وبرادرانش پناه برد وتا حدی حمایت کردن وعاقبت انها هم دست کشیدن ومهندس به کوچه وخیابان وکارتن خواب شد
مهندس به خودش امد دید که پدر ومادر وخواهر وبرادرش واهل فامیل وغیره نسبت به او بدبین وبی احترام شدند وحتی به درب مطب دوست قدیمی رفت ونا امید بدون دیدار برگشت خورد بفکرچاره افتاد تا اینکه دریک روز بقصد خودکشی برلب رودخانه ای رفت وبعداز گریه وزاری درحین انداختن به اب بود که ناگهان پیرمردی دست اورا گرفت ومانع خوکشی او شد
پیرمرد گفت جوان تو حیفه ازحالا سنگر زندگی را ترک کنی ومهندس سرگذشت را گفت وپیرمرد گفت توفرصت داری واگر بتوانی وبخواهی من هتلی دارم ونیاز به دربان که از میهمانان ومسافران وتوریستها استقبال وخوش امد گوئی کند تا ببینم چه میشود مهندس قبول کرد ورفت در هتل پیرمرد مشغول بکارشد
چندروز وچندهفته ماهی گذشت مهندس دم درب هتل بکارش مشغول که پیرمرد امد وگفت توجوان لایقی هستی حیفه دم درب باشی بیا داخل را تمنیز کن وبه نظافت داخل هتل مشغول شو- چندروز وماهی گذشت مجددا پیرمرد گفت نگفتم تو انسان خوبی هستی بیا ومدیر داخلی هتل شو که منهم پیرم ناتوان توخودت میدانی که با هتل ومیمانان چطوری باشد مدتها گذشت ومهندس مشغول مدیریت هتل شد که یکی از روزها پیرمردبا دختر جوانی وارد هتل شد پس از چندساعت رفت
مسافری از فرانسه امد ودر یکی از اطاقهای هتل زندگی چندروزه ای شروع کرد وناگهان بعداز 5 روز به مهندس که مدیر هتل بود مراجعه وبه او کیف دستی اش را داد وگفت من امروز قراردارم وباید به قرار برسم اگر برگشتم میام تسویه میکنم اگرنیامدم کیف ومحتوای ان مال شما باشد وارزانی هتل میهمان رفت وبعد از چندروزی نیامد
پیرمرد مجددا امد وبسراغ مهندس رفت وگفت بیا حساب کتاب کنیم که چکارکردی وچند اطاق خالی وچندمسافرداری که مهندس صورت اطاق خالی وپررا اعلام کرد وضمنا گفت که درچند روزگذشته نیز میهمانی داشتیم که کیف دستی اش در صندوق است ورفته که برگردد که تاکنون نیامده وقرارشد اگرنیاید کیف مال هتل بابت کرایه چندروزه اش
پیرمرد گفت داخل کیف چه چیزیست مهندس گفت من نمیدانم چونکه دست نزدم وهمانطوری نگهداشتم مبادا بیاید پیرمرد گفت طبق وعده مسافر کیف متعلق به هتل ومدیر هتل است چونکه نیامده برو کیف را بیار مهندس رفت کیف را اورد ودرب گشودن همانا بسته های هزاردلاری تا نشده همانا
مهندس با تعجب گفت این رقم کلی بیشتراز قیمت چند هتل است مبادا مسافر دیوانه بوده که چنین امانتی گذاشته وگفته برای خودتان
پیرمرد گفت این کیف متعلق به شماست زیرا درامانت خیانت نکردی ودست نزدی
مهندس با خوشحالی از محتوای کیف بهمراه دلارها رفت وبا پیرمردخداحافظی کرد وبه دنبال شرکت ادامه کار اصلی اش مشغول شد
پس ازمدتی پیرمرد به شرکت مهندس رفت وهمراهش همان دختر جوان بود که مهندس گفت ای پیرمرد تو مرا به این حال دراوردی حالا بیا مرا به زندگی برسان من عاشق این دخترم اگرمیشه پدری کن
پیرمرد گفت باشه من موافقم ودخترهم باید موافق باشد چه کسی از تو بهتر بهر تقدیر بعداز مراسم تقاضا وخواستگاری قرارشد در همان هتل پیرمرد مراسم ازدواج جشن گرفته شود
معمولا رسم بود که قبل ازاینکه قطبه ازدواج توسط کشیش یا پدر روحانی قرائت شود عروس خانم واقا داماد خاطره ای از گذشته را برای حاضرین تعریف کند
مهندس در جمعیت حاضر دوست قدیمی اش جناب دکترا دید که با فرماندار وشهردار وبرخی از مسئولان شهر در عیش ونوش وگفتگوهستند وعلت حضوررا نفهمید وضمنا همان جوانی که کیف را به وی درهتل داده بود نیز انجا دیده شد
بهرصورت عروس خانم به تقاضای پدر روحانی تعریفی از گذشته کرد وگفت بچه بودم که اله شد وچنان شد وحضار با کف زدن از وی به استقبال تعریف وخاطره داماد هورا کشیدن مهندس گفت چه خاطره بهتر از سرنوشتم ونامردی دوستم وحمایت پیرمرد بهتر بنظرم نمیرسد وقت خوبی است که دکتر دوست قدیمی را سرجایش بنشانم
شروع به گفتن خاطره کرد وبشرح بالا تعریف میکرد که بله این رفیق نامرد بنده جناب اقای دکتر فلانی است که ناگهان جناب دکترفلانی جلو امد ودست در دهانش گذاشت وگفت بس است دیگر قادر به شنیدن این خاطره بد نیستم زیرا تودرحال اشتباهی وقبلا نیزاشتباه رفتی وکارت بخودکشی رسید اما من تورا به زندگی برگردانم گفت چگونه من که به درب مطب امدم وحتی مرا بحضورت نپذیرفتی چطوری بمن کمک کردی
گفت این پیرمرد که دست تورا گرفت تا خودکشی نکنی پدرم است وان جوانکی که امد کیف پولش را درهتل بتوداد برادرم هست والی اخر که این دختر که درحال ازدواج با اوهستی خواهرم میباشد من بپاس دوستی چه باید میکردم که تو رفیقم ودوستم مدیون من نباشی
بهر صورت این خلاصه ای از یک کتاب با چند صدصفحه بود برایتان بازگو کردم که امیدوارم پسندیده باشید اگر از اینگونه خاطره ها وحکایتها طالب باشید زیاد دارم که بعرض برسانم
پاسخ
#2
عالی بودومتنوع
اینجانب نیز چون میدانم پدری بافرزندان دارای تحصیلات عالیه هستی درتقابل داستانی ارائه مینمایم

مردجوانی ازدانشکده فارغ التحصیل شد،ماه هابود که ماشین زیبائی ،پشت شیشه های یک نمایشگاه توجهش رابه خود جلب کرده بودوازته دل آرزو میکرد که روزی صاحب آن ماشین شود،مردجوان،ازپدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین رابرایش بخرد،اومی دانست که پدرتوانائی خریدآنرادارد
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرارسیدوپدرش اورا به اطاق مطالعه خصوصی فراخواند
وبه اوگفت:من ازداشتن پسرخوبی مثل تو بی نهایت مغروروشادهستم وتورا بیش ازهرکس دیگری دردنیادوست دارم،سپس یک جعبه به دست اوداد،پسر،کنجکاوولی ناامید،جعبه راگشودودرآن یک انجیل زیبا،که روی آن نام اوطلاکوب شده بود،یافت،باعصبانیت فریادی برسرپدرکشید وگفت،باتمام مال ودارائی که داری،یک انجیل به من میدهی؟انجیل راروی میزگذاشت وباقهراطاق راترک کرد

سالها گذشت ومردجوان درکاروتجارت موفق شد،خانه زیبائی داشت وخانواده ای فوق العاده،یک روزبه این فکرافتاد که پدرش ،حتمآخیلی پیرشده وبایدسری به اوبزند،ازروزفارغ التحصیلی اوراندیده بود،اما قبل ازاینکه اقدامی بکند تلگرافی به اورسیدکه خبرفوت پدردرآن بودوحاکی ازان بودکه پدر،تمام اموال خودرابه اوبخشیده است بنابراین لازم بود فورآخودرابه خانه برساند وبه اموررسیدگی نماید،هنگامی که به خانه رسیددردلش احساس غم وپشیمانی کرد،اوراق وکاغذهای مهم پدرراگشت وآنهارابررسی نمودودرآنجا همان انجیل قدیمی را یافت،درحالیکه اشک می ریخت،انجیل رابازکردوصفحات ان راورق زد،وکلیدیک ماشین راپشت آن پیداکرد،درکنارآن،یک برچسب بانام همان نمایشگاه که ماشین موردنظراوراداشت ،وجودداشت،روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بودوروی آن نوشته شده بود:تمام مبلغ پرداخت شده است،
بارها درزندگی دعای خیر فرشتگان وجواب مناجات هایمان راازدست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظارداریم رخ نداده اند؟
خداوند همه پدرانی راکه دراین دنیا نستند بیامرزد.
ما بیشتر،
از برداشتهایمان آزار میبینیم تا از واقعیتها...............
پاسخ
#3
تشکر وسپاس اموزنده بود ولی عجولانه بودن جوان فرزند نیزهم
موضوع اورینب زیبای عرب یا نامه ای به خدا ... را مطالعه فرموده اید یاخیر ؟ اگر نه ملاحظه نشده ونشیده اید برایتان بازگوئی کنم
درطول حدود نیم قرن عمرم که مغرورنیستم هنوز دانش اموزم ولی به حق خودم قانع این استحقاق را نداشتم درقبال انهمه زحمت که در طول جنگ مردانه وصادقانه خدمت کردم وتلاشم از دید همه فرماندهان محترم دور نبوده وبارها وبارها مورد تفقد وتشویق قرارداشتم اما در یک شبیخون روزانه زمینم را توسط دولتیان بناحق تضعیع نمودند بدنبالش هستم چون به پسرانم یاد بدهم حق گرفتنی است نه دادنی
البته از جنابعالی وهمکاران محترم که از راه دور وناشناخته بمن کمک ویاری رسانید بسیار ممنونم وخرسندم دوستان عزیزی دراخرعمرم وجودارند که مایه سرافرازی من هستند
نمیدانم شاید حدودا 32 یا 34 ساله باشید اگر همانکه تلفنی بامن صحبت فرمودید از روی صدا گفتم اما برادرم تمام پدران خوشبختی وسعادت فرزند را می خواهند وباید بخواهند و پیام شما نیز به همین مورد تاکید دارد که پدر بفکر فرزندش هست اما فرزند با عجله ناشی از کم تجربگی تصمیم به فراق گرفته که باگذشت چندسال متوجه شد که پدرش چکار ی کرده وامید وارزوی پسرش را خوانده بود
اگر باعث اتلاف وقت سایت نشوم از اینگونه ماجراهای پند اموز بسیار دارم وشنیدم ای کاش بخشی از سایت را بعنوان تجربه ؛ وهرنامی که خودتان صلاح میدانی گشوده شود که مراجعین ضمن اخذ پاسخ داستانهای پنداموزرا نیز مطالعه فرمایند ممنونم از پند اموزنده شما
پاسخ


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان